پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

برای دردانه ام پارمیس

هجده ماهگی گلم

رنگین کمان آسمون من سلام فردا من هجده ماهه می شم،چون دخترکم هجده ماه پیش چشمای منو به این دنیا روشن کرد.پارمیسکم،عروسکم ،گلکم... من با تو به دنیا اومدم و با مادر شدن حس زنده بودن رو لمس کردم . امشب فکرم پر شده از هیاهو و استرس. دلهره اینکه فردا باید بری واکسن هجده ماهگی ت رو بزنی و تصور درد کشیدنت من رو دیوانه میکنه از دیروز تا حالا فقط دارم برای فردا دعا میکنم... (پارمیسم از خدا میخوام هیچوقت تو زندگیت درد نکشی) بجز استرس واکسن فردا صبح،امشب دارم به روزای گذشته فکر میکنم به اون نه ماهی که تو وجودم جریان داشتی،به اون همه دردها و سختی های اون دوره،بستری شدن های پشت سرهم تو بیمارستان،اون همه سرم که هر روز باید تزریق میک...
25 تير 1394

عقد خاله لیلا

ناز پری جون سلام دو سه روز گذشته مراسم نامزدی و عقد خاله لیلا بودُ من و دخمل نازم هم کلی لذت بردیم هرچند که مامان شیمیا به یه نکته اساسی دست پیدا کرد و اونم این بود که برعکس تصور من پارمیس اصلا توی شلوغی مراسم خوشحال نمیشه و برعکس کلی هم اذیت میکنه عوضش وقتی میریم خونه تمام حرکات و حرف های مراسم رو به صورت ضبط شده تحویل میده... الانم سه روزه که پارمیس فقط در حال رقصیدن و کل کشیدن و ...  راستی تا یادم نرفته........ مامان وه نذر دستات جدیدا که می خوای نکاشی بکشی دستت رو میذاری رو صفحه و دور انگشتات رو خط میکشیُ فدات بشم الهییییییییییییییییییییییییییی البته مثل همه شیرین کاری های ملوست این کار رو هم مامان صبا بهت یاد داده ...
25 تير 1394

شیرین کاری های جدید

اگه یه روز یه دختر مو مشکی اومد جلو و با لهجه ی مثل قند گفت (شلام مامان دون) اون دخمل ناز پامیسک مامانشه! سلام نفس نفس نفسی... اصلا هم عشبانی نشو خانومی ی ی ی ی ی ی اونجولی هم به من چپکی نیگا نکن! چیه مگه؟؟؟؟ خب دیر اومدم سروقت ببلاگت حالا که اومدم...     عوضش هم قالب وبلاگت رو عوض کردم هم کلی حرف دارم واسه نوشتن.خودت که بهتر میدونی گل مامانُ خیلی سرم شلوغ بوده ولی همون طور که بهت قول داده بودم دیگه این سه ماهه رو پیشت میمونم و مامانت میشم سیب من  واسه اینکه فکر نکنی این چندوقته رو بی خاطره موندی عکس های این مدت رو برات میزارم که چه شیطون بلایی شدی! قبلش بگم پارمیس من ...
25 تير 1394

عاشق حرفای شیرینتم نبات

سلام نبات کوچولوی مامان (شیمیا) دیروز تولد مامان شیمیا بود قشنگم،سالگرد ازدواج من و بابایی هم بود... ولی یه تولد خیلی غمگین وقتی صدام میزنی شیمیا دلم می خواد اونقدر محکم بغلت کنم که بری تو وجودم و حل بشی.وقتی با عصبانیت میای تو آشپزخونه و میگی (مامان شیمیا !مامان شیمیا ! دمینی ) من دیگه به نهایت آرزوهام رسیدم .من با داشتن تو و بابا حبیب خوشبختی تمام رو توی تک تک سلول هام حس میکنم... پارمیسم،عروسکم،شیرین زبونم برای حس من به تو هنوز تو دنیا کلمه و جمله نساختن با اومدن تو گاهی که به عقب برمیگردم میبینم چقدر رنگ دنیا عوض شده... بارها از خودم میپرسم این منم ؟ یعنی یه بچه با ورودش به دنیای مادر میتونه تا این اندازه ه...
25 تير 1394

نازدونه ناز مامان

سلام  نازدونه ی شیرینم م م م م م م عسل بانو امروز یه کلمه جدید و خوشگل یاد گرفتی که قند تو دل آدم آب میکنه،صبح داشتم از تو کتابت عکس حیوونا رو بهت نشون میدادم که رسیدم به عکس پنگوئن و تو سریع  تکرار کردی ( پنگویی ،پنگویی)  وای اینقد ملوس میگی پنگویی دلم می خواد قورتت بدم نفس. به آبلیمو هم  که میگی (آب میو) این عکس ها رو هم دیروز وقتی بابا منصور رو بردیم مرغداری گرفتیم از دور که آب رو دیدی از خود بیخود شدی و به بابا حبیب میگفتی: آبازی آبازی آبازی !!!...
25 تير 1394

دختر ناز و قشنگم

فرشته ی مهربون من سلام الهی الهی الهی مامان قربون اون قد و قواره ی قشنگت بشهُ نفس من ! این عکس های نازی رو که امروز برات میزارم یه دنیا عشق و امید و آرزوهای ناز و مرمری همراشه.دختر گلم برایت یک دنیای پر از عشق و  سعادت میخوام فرشته پاک و شبنمی مامان وقتی فکر میکنم که خدا چقد دوسم داشته که تو رو بهم هدیه داده از خوشحالی گریه م میگیرهُ با همه همه ی وجودم دوست دارم و تمام فکرم خوشبختی توُ آینده ی قشنگ و روشنتُ و روزهایی که در عوض دخترم بودن بهت هدیه میکنم. ب به رابطه بابا حبیب و تو که نگاه میکنم به محبتی که زلال تر از  اسمون آبیه و بین شما دوتا جریان داره  خودبخود یاد خدا میافتم ... یاد عظمتی و مهربونی خدایی که (...
25 تير 1394

نوروز 92

ن ازپری ناز سرماخورده مامان سلام سال نوت مبارک گل قشنگم،سال 92 هم شروع شد و پارمیس مامان دومین بهار عمرش رو همراه ما جشن گرفت،مامانم حس میکنم باید تمام دنیا به خاطر وجود و حضور قشنگ و مهربونت روی زمین جشن بگیرن روز چهارشنبه ساعت دو و چهل دقیقه ظهر سال تحویل شد اولش قرار بود سال تحویل رو بریم پیش مامان بزرگ ولی اونا رفتن سرخاک بابا بزرگ و ما تو خونه خودمون سال جدید رو تحویل کردیم. اینا عکسای هفت سین مونه که ظرف چند دقیقه بعد از تحویل سال توسط پارمیس بانو با خاک یکسان شد و پخش شد توی خونه.   ر وز اول فروردین هم ما و خاله و دایی اینا راه افتادیم و رفتیم شهرهای اطراف که خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و توی اون سه ...
25 تير 1394

یک روز ابری و قشنگ

سلام دخمل نازم دقیقا شش روز دیگه مونده که نفس من یک ساله بشه ! امروز صبح با خاله اینا رفتیم بیرون،هوا خیلی قشنگ بود هرچند که بعداز ظهر حسابی سرد شد و تو مث یه موش کوچولو رفتی توی ماشین و بغل بابا حبیب خوابیدی. تمام امروز رو هرچی باهات بازی کردن و باهات حرف زدن تو فقط اخم کرده بودی و هیچ جوابی ندادی اینم عکس های اخمالوی پم پم که با همه قهر کرده...   تاريخ : جمعه ششم بهمن ۱۳۹۱ | 18:45 | نویسنده : مامان شیما | آرشیو نظرات ...
25 تير 1394

تولد یک سالگی و زیارت امام رضا

سلام فرشته کوچولوی مامان بالاخره فرشته خوشبختی من و بابا حبیب که با خودش خوشبختی و یک دنیا امید رو آورد تو زندگیمون دوازدهم بهمن یک ساله شد. تولدت مبارک عزیز کوچمالوی من ما هم هرچی فکر کردیم که پارمیس روز تولدش رو چطوری بگذرونه دیدیم کجا بهتر و عزیزتر از پابوس امام رضا(ع) و دوشنبه گذشته با اون هوای ابری و بارونی رفتیم کرمانشاه و از اونجا با هواپیما راهی حرم امام هشتم شدیم و پارمیس نفسی مامان روز تولدش رو تو خونه امام رضا بود. دختر نازم که الان عزیزترین موجود روی زمینی من و بابا برات دعا کردیم که در پناه خدا سلامت و تندرست باشی و به حق امام رصا(ع) یه دختر پاک و نجیب وپاکدامن و از همه مهم تر باعث افتخار خانواده ت ...
25 تير 1394

شب یلدا

سلام نازپری من اگه بدونی نفسم !چند روزه که صدات میزنم ( گل پری جون ن ن ن )توهم با صدای بلند جواب میدی بله! دردت ده نام چمیلم گل پری مامان! تازه بابا منصورم که از در میاد میگه کی دختر باباس تو هم سریع جواب میدی من! از همه مهم تر اینکه روز چهارشنبه 6 دی ماه تونستی تنهایی و بدون کمک پنج شش قدم راه بری.فدات بشم الهی شیرینم الهی چشمام زیر اون پاهای کوچولوی نازت باشه نفسی دخمل ملوس و نازم باور کن مامان تو این چند وقت خیلی سرش شلوغ بوده که برات مطلب نذاشته ولی با این وجود هر لحظه توی وجودم جاری هستی و با تصور خوشبختی تو و بابا دارم زندگی می کنم! پنجشنبه گذشته شب یلدا بود و ما تو مدرسه با بچه ها و اولیاء جشن گرفتیم ...
25 تير 1394